کسی که یادت از یادم برد نیست...

هشدار:این یه مطلب خصوصیه (کمی خسه کنندس)نخواستید نخونید...

         نمیدونم چرا امشب یهوی یاد دوران دانشگاه افتادم .یاد همکلاسام؛ استادام ؛یاد اردوامون ؛یاد دوستام.....2 سالی که مثه برق و باد گذشت ولی اندازه ی 20 سال   ازش خاطره دارم. هم خاطره ی شیرین و هم ؛ ای بگی نگی تلخ...هر چند که خاطرات شیرین ؛تلخی بعضی از خاطراتو محو می کنه...                                           

 

با یکی از بچه ها "چشم ابی"همون ترم اول عهد بستیم که با هم  و در کنار هم باشیم و به هم اعتماد داشته باشیم (اینم بگم که  چشم ابی رو قبل دانشگام میشناختم ولی در حد سلام علیک)خدارو شکر هنوزم رو عهدمون هستیم .خاطرات خیلی قشنگی داریم .چه وقتای که با هم از ته دل خندیدیم وچه وقتای که پای غمو غصه ی هم نشستیم و به حرفای هم گوش دادیم...شدیم دو تا دوست جدا نشدنی ؛ همه کارامونو با هم  انجام می دادیم ؛پروژه ی در سامونو با هم میگرفتیم جایی نبود که یکیمون تنها بره ؛همیشه با هم بودیم....

یادت میاد که...ترم دوم سر درس "برداشت" دو تا دیگه از بچه ها هم گروهمون شدن...باید یه خونه ی قدیمی تو شهر پیدا میکردیم...4 نفری همه ی محله های قدیمی شهرو زیر پا گذاشتیم تا یه خونه ی عالی گیر بیاریم... چه جاهایی که نرفتیم ؛ خونه ی طباخیان که یادته !عجب خونه ی قشنگی بود با نما ی اجر کاری ...ولی وقتی رفتیم تو فهمیدیم که یارو ( صاحب خونه )از اون دودیای خفنه (تو پرانتز بگم که البته خیلی با مرام و با شخصیت...)چار نفری کلی خندیدیم که اگه اینجارو واسه درس برداشت انتخاب کنیم بعد یه مدت خودمون پای ثا بت منقلیم...

به هر حال یه خونی قدیمی تو چهار باغ پیدا کردیم که خیلیم بزرگ بود ؛ چن تا خونواده توش زندگی میکردن ؛ اسم بچه هاشونم اسرا ؛ نگین...

چه زیرزمین عجیب غریبی داشت 5 تا اتاق تو در تو با یه عالمه خرتو پرت و اشغال و پر موش...الانم که یادم می افته چندشم میشه...ولی مجبور بودیم که متراژ کنیم .

ساندویچ خوردنمون که اخرش نفهمیدیم کباب بره بود یا همبرگر...و اخر سرم با همه ی سختیها و قشنگیها ی که درس" برداشت" داشت بالا ترین

نمره ی کلاسو گرفتیم ...چه پروژه ی تحویل دادیم end پروژه بود...

یادش به خیر اتلیه ی دانشگاه (اتلیه بزرگه)که حرف اول و اخرو بچه های معماری  می زدن ؛"ورود غریبه اکیدا ممنوع"(اینم بگم که غریبرو به عمرانا میگفتیم)

اواز خوندنای جکسون یادته که (پسر با حال کلاس). کنفرانس دادنای  خودمون و بچه ها سر درس شناخت مواد وصالح استاد شهبازپناهی چقد میخندیدیم .کنفرانس م.م(الان واسه خودش مهندسی شده)انگاری که اخبار ساعت 9 رو می خوند...یادت میاد استاد شهباز پناهی گفت نظرمونو در مورد کلاس و خودش بنویسیم و بدون اینکه اسمونو بنویسیم تحویلش بدیم؟چه تعریفهای که نوشتیم براش با زبون لاتی..استادم چه اصراری میکردو میگفت کار کی بوده و هر کی بگه که کی نوشته 2 نمره بهش میدم..اخرشم نفهمید که کار کی بوده تو خماریش موند...

پروژه ی نقشه برداریم که قوز بالا قوز شده بود.امتحانش چه نفرت انگیز بود...

ولی روزانجام پروژه ی عملیش اخر خنده بود. گروهمون6 نفره بودبا اون قناری همدانی... یادت میاد  تو حیاط زیرافتاب داد میزدیم "شاخصو بگیر...". هممون پوستمون مثه زغال شده بود...

همون روزم پارکینگ دانشگا ه (البته بیشتر به سمساری شبیه بود تا پارکینگ..چون همه چیزی توش پیدا میبشد)رفتیم میخ بیاریم واسه ایستگاه 3...............اینو نمیگم چند نقطه گذاشتم چون secrete.ولی... دیگه دیگه....

راه انداختن اردوی" قزوین زنجانم" که جای خود داشت .اینقد امدیم ورفتیم پیش شاکریان و لامعی اخرش جز تسلیم شدن راه دیگه ی نداشتن(خدایی چه کنه ای بودیمو خودمون خبر نداشتیم)ولی 5 روزی که" قزوین زنجان "رفتیم خیلی خوش گذشت.اکیپ خومون ته اتوبوس بودیم .چقد نوار شادمهرو گوش میدادیم و می خوندیم(دل من تو رو میخواد....)

2 نفر از استادای خیلی گلم با هامون بودن(نعمانی و بایزیدی)نعمانی که روی هر چی استادو کم کرده(از همه نظر استاده)...

تو همین اردوبود که نیمه ی گمشده ی دوستمو پیدا کردم.

با یکی از بچه ها " شاهزاده فیونا "رفاقتمون حسابی گل کرد (نا گفته نمونه که با همه ی بچه ها رابطم خیلی خوبه . ولی وقتی میگم رفاقتمون گل کرد یعنی اینکه ته صمیمیت ...)

حلا به جز تو"چشم ابی" ؛ "شاهزاده فیونا "هم شد یکی از دوستای جدا نشدنیم(دوست دو تامون شد)..

حسادت بچه هام  بمونه که نمیدونم چرا بدشون می امد که با هم صمیمی شدیم. ولی ما که به هم ایمان داشتیم پس بی خیال حسادتا ؛دو به هم زدناشون می شدیم(البته سه به هم زدناشون).

ترم سومم که پروژه ی" مرمت " با وجود سختیاش بازم عالی بود...شبایی که تا صبح مشغول کار بودیم ..اون شبی که خونه ی"شاهزاده فیونا "بودیم تا ساعت 3_4 نصف شب چه قیافه هایی که در نیاوردیمو عکس نگرفتیم..انگار نه انگار که ما  تحویل پروژه داشتیم...

تو بچه های کلاس تنها گروهی بودیم که هیچوقت با هم مشکلی نداشتیم(اکثر بچه ها اخرای ترم  سر هم گروهیاشون بحث میکردن ، دعوا داشتن،ولی ما سه نفر..........)

اخر سرم یکی از بالاترین نمره های کلاسو اکثرا گروه خودمونمی اورد...یادتون که می یاد!!!

شبای که ماکت درست میکردیم ،ماکتای گلی،ماکت ویلایی درس ساخت ارائه هم مزخرف بود(چه کثیف بازی راه مینداختیم).

شبای که کار میکردیم تا صبح سیاوش قمیشی بیچاره واسمون می خوند.خونه ی " شاهزاده فیونا " هم فقط معین بودو بس...

اخرای ترم سومم که خیلی بد گذشت .دو تا از بچه ها(ر_ا) زیر ابمونو میخواستن بزنن به خاطر هیچ و پوچ(شایدم به جرم اینکه نقطه ضعفی ازمون نداشتن،یا به جرم اینکه همه باها مون خوب بودن ، به جرم...شایدم اینا جرم باشه و خودمون خبر نداشتیم).

خیلی سخت بود واسم کسی رو که به عنوان  دوست واقعی قبول" ه" داشتم حرف اون دو تا روش تاثیر بذاره .اونم حسابی تغیر کرده بود...نمیخوام  یاداوری کنم چون برام خیلی سخته(اون 2 ماه خیلی وحشتناک تموم شد خودتون که می دونید) ولی همین که "ه" به اشتباش پی برد و فهمید("ر" و"ا" ) الکی دروغ گفتن.. و فقط خواستن بینمونو به هم بزنن واسم کلی ارزش داشت

"چشم ابی " و" شاهزاده فیونا "جون خودتون خودتون خبر دارید که من خیلی سعی کردم با " ا " و "ر" با هاشون را بیام ولی خودشون نخواستن ...

با وجود همه ی بدیای که در حقم داشتن نمیدونم چرا بازم بهشون زنگ میزدم ؛واسه تولد " ا " کا دو واسش گرفتم ولی...عجب پرووم بودن،اخر سرم یه چیزی طلبکار می شدن...

شایدم "شاهزاده فیونا " تو راس میگفتی دیگه داشتم خودمو بی ارزش می کردم.دیگه اصلا واسم مهم نیست چون سعی خودمو کردم ،خودشون نخواستن...

ترم چهارم که درس روستا یکی از بهترین کلاسامون بود. با استاد اقایی و استاد شاهویی.روستای خودمونم که واقعا انگاری خدا یه تیکه از بهشتورو زمین جا گذاشته بود...هر چند که با رفتن به این بهشت و برگشتن از اونجا باید یه دکترم کنارش میرفتیم.به هر حال ارزش داشت...

اردوی یه روزیه" پالنگان"هم که جای خود داشت (راهم از تو دوره دوره خوندنامون.ساقی ساقی...)

اسم استاد اقایی رو بردم می دونید یاد چی افتادم ؟ اون یه هفته کار امار گیری اداره ی استاد که با چن نفر دیگه انجام دادیم(محله های حاشیه شهرو میرفتیم ،جا هایی رفتیم که اصلا فکر نمیکردم شهرمون همچین جاهاییم داره)خیلی تا ثیر گذار بود چه خونه هاییکه نرفتیم البته اگه بشه اسمشو خونه گذاشت،چهار تا مثلا دیوار و یه سقف .ولی با وجود همچین کمبودایی مردمش خیلی با صفا و مهربون بودن.واقعا سادگی رو اونجا می تونستیم حس کنیم ؛نه پزی داشتن نه...فقط روی خوش بود و بس (همینم کافیه!)

روی خوش ویزای ورود به کشور دلهاست

اردوی اصفهان و کاشانم که خاطرات قشنگی واسمون جا گذاشت.

همون شب اول سه نفری شیرینی و اجیل " ا " رو خوردیم .بستنی واب                        

 

 طالبی خوردن "من" و " چشم ابی "ساعت ا نصف شب تو اصفهان .بازم اواز خوندنای ته اتوبوس(راننده های اتوبوس خودمونم  عجب با مرام بودن).

کی حرف استاد شاهوی رو گوش می داد؟ از دستمون حسابی عا صی شده بود.خدایی ما هم زده بودیم به اون راه انگار نه انگار دور از جونش استادمونه مثلا...چقد تهدیدمون کرد که روستا میندازمتون ولی کو گوش شنوا...چون فقط تهدید بود...شاهوی دور از چشم بچه ها بهمون میگفت : به بچه ها بگید اروم باشن به حرف شما گوش میدن.. . ما هم یه چشم حواله میکردیم و..........بچه های اتوبوس خودمون خیلی با حال بودن ...بچه های ترم پایینی رو هم راه انداخته بودیم مخصوصا "ن " "ر" و....یادتونه چند تا پاچه خورم داشتیم ..هی دور و بر استاد می پلکیدن...

خاطراتمون زیاده ،هر چند که همه رو مطمئنا؛خودتون بهتر از من یادتونه.

ولی اگه بازم بگم  باید همه ی فضای blogsky رو به کمک بگیرم که جا بشه.احتمالا blogsky عضویتمو پس بده...........

تنها چیزی که الان می خوام بگم اینه که واسه کارشناسی ام امیدوارم که بازم با هم باشیم واین دوستیمون همینطور ادامه داشته باشه و پایان براش معنی نده....به امید خدا.

و اینم بگم " چشم ابی " و" شاهزاده فینونا " جون خیلی دوستون دارم و اگرم بعضی وقتا ازم رنجیدید، " شاهزاده فیونا " جون به خوبی و مهربونی خودت،و " چشم ابی" خوبم به بزرگی و خوشگلیه خودت ، منو ببخشیدو ارزو میکنم که به همه ی ارزوهاتون برسید و همیشه شاد باشید(شاد باشید شاد...).

(راستی " چشم ابی " تو که چشات ابی نیست پس چرا بهت میگیم چشم ابی؟).

در اخر اینم بگم که زیاد خودتونو تحویل نگیرید چون این تعریفای که ازتون کردم همش تعارف بودفقط خواستم چیزی گفته باشم ....

         :   بوی گندم:                        

                                                                        

           دل من دیر زمانی است می پندارد :

          "   دوستی
                     نیز گلی است؛

            مثل نیلوفر و ناز،

           ساقهء ترد ظریفی دارد

          بی گمان سنگدل است ان که روا می دارد

           جان این ساقهء نازک را
                               ـ         دانسته-
                                     بیازارد!!!

 

                                                                    

 

             

 

 

    

 

 

 

 

            

             

 

                 

 

 

 

 

 

       

نظرات 12 + ارسال نظر
کوالا چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 04:28 ب.ظ

سلام
خوبی بوی گندم
دستت درد نکنه . خیلی جذاب نوشتی.
قربانت آقای پدر

خشایار جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 02:14 ق.ظ http://www.tagarg.blogsky.com

بوی گندم مال من....بادرود فراوان..برشما...راستش نوشتن زیاد حوصله زیاد می خواهد که شما داری...وادامه بده برای تونازنین بهترین آرزوها را دارم...من اهل تاتامی هستم...نوشته های کوتاه شعر گونه...از لطف شما ممنون.موفق یاشی..

هستی دخت جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 12:07 ب.ظ http://sephid.blogsky.com/

درود من بر شما دوست عزیز
از اشنایی با شما خشنودم و من هم برای شما ارزوی بهروزی دارم.
پایدار باشید.

سیامند جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 03:48 ب.ظ http://avinar7.blogsky.com

مرسی که به وبلاگ من سر زدین . وبلاگ زیبایی داری . من بهت لینک دادم . موفق باشی.

شایان جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 07:33 ب.ظ http://0800.blogsky.com

salam
mer30 az inke be man sar zadi
man weblogam ro etelat omumi tabdil kardam
mipasandi?

نیوشای سخن جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 11:49 ب.ظ http://niushasokhan.blogsky.com


ما همه دلبسته

نه

زندانی خاطرات خویشیم

وبلاگ لطیف و دلنشینی دارید. و امیدوارم همانند نام خونه‌ی دلنوشته‌هاتون٬ هر روزتون آغازی باشه برای دوباره زیستن. با خوندن خاطراتتون٬ شادترین لحظات زندگیم برام تداعی شد امیدوارم همیشه دلشاد باشید.
در پناه یگانه حامی پرستوهای بی‌آشیان

ندا شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 11:41 ق.ظ http://mordab.blogsky

سلام.مرسی که به خونه دلم سر زدی.ولی اگه هر روزم والنتین اینجوی باشه که دیگه من .......
راستی وبلاگت خیلی قشنگه

امید عرب شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 11:47 ق.ظ http://www.tur2.com

سلام دوست من در حال وبگردی بودم که با وبلاگ شما آشنا شدم . تبریک میگم وبلاگ جالبی دارید. برای شما آرزوی موفقیت میکنم.

المیرا شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 12:03 ب.ظ http://www.asemoun-hasty.blogsky.com

سلام من که همشو خوندم جالب بود ممنون از اینکه پیشم اومدی

سعید شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 07:43 ب.ظ http://yohahahaha.blogsky.com

من به پیشنهادت عمل کردم و نخوندم.ببخشید.
راستی ما بیشتر.

چشم ابی سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 06:21 ب.ظ

واقعا عالی بود با به یاد اوردن خاطراتمون اشک توی چشام حاقه بست عجب روزای قشنگی بود همیشه از دوستی با تو خوشحال بودم تو تنها کسی بودی که همیشه از ازدشت دادانش هراس داشتم و همیشه ارزو میکردم که تا اخر این جاده با هم باشیم دوست داشتم بیشتر بنویسم چون اونقد چیز ازت یاد گرفتم که همیشه با ارزش بودن میدونی ساقی گندم فقط میخوام ۱ چیز بگم اونم اینکه خیلی دوست دارام خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی

دوست دارام

شاهزاده فیو نا چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 03:38 ق.ظ

سلام
اینقد عالی بود که نمی دونم چی بگم باور کن اینارو وقتی مینویسم که اشک از چشمام جاریه واقعا دوران خیلی خوبی بود حیف که تموم شد با همه سختیاش صفا داشت اند عشق بود انشا الله که کارشناسی هم با هم باشیم.
به قول چشم ابی خیلی خیلی دوست دارم
کاش یادی از قر.......هم میکردی.البته این شوخی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد